هوای بارانی، بعد از ظهر یک روز پاییزی. بیست و هفتم آذر.هوا ملایم و شاعرانه بود.قطرهای ریز و درشت باران به شیشه ی ماشین می خوردند.شیشه پاک کن ها قصد پاک کردن باران را داشتند.اما غصه ی آسمان بیش از اینها بود . رشته کوه های البرز از شیشه ی باران خورده ی ماشین به چشم می آمدند.در جاده ای که سنگ فرشش از احساس و درختانش از جنس علاقه اند در حال حرکت بودیم در جاده ای بی انتها !

 دامنه ی کوها و قله ی کوه زیبا تر از همیشه سفید پوش شده بودند. نزدیک غروب که می شد ، مه هم غلیظ تر می شد.همچنان باران می بارید فقط وقتی آنجا بودی نمی نوانستی به چیزی جز غروب حیرت انگیز درهمان جاده ی بی انتها خیره شوی.ابر ها روی خورشید پوشانده بودند و آن را درون خود محو کرده بودند.آسمان نارنجی بود با هاله ای از مه و گوشه ای از آسمان آبی پاییز.بوی باران که دیگر هیچ ! بوی خاک باران خورده ، بوی طراوت درختان،بوی کلوچه و چای بوی هوای بارانی.فقط می شد خیره شد و مات این زیبایی ماند.

 صدای موسیقی ملایمی کاملا سازگار با آن فضا از ضبط ماشین پخش می شد و باز هم جاده ای بی انتها.غیر ممکن بود اگر آنجا باشی و شعری به ذهنت نرسد.جس عجیبی داشت.آرام ،  زیبا و شاعرانه.البرز بهترین منظره بود . برای عکس دو نفره برای نقاشی،برای عکس،برای طبیعت گردی و هر چیز زیبای دیگر! استوار و در عین حال جذاب.

 تمام یادگاری های پاییز در منظره که خلاصه نمی شد ، اما آن منظره مطمئنا مهم ترین بخش پاییز بود.درختان سبز که حال نارنجی و زرد و ارغوانی و آسمانی که نیلگون بودند،در کنارجاده به چشم می خوردند.سبز هم بودند،اما سبز پاییز نه سبز بهار . شایدآن لحظه داشتم احساسی ترین لحظات عمرم را سپری می کردم.البرز به ما خیلی نزدیک بود،قطعا بود چون ما در جاده ی زیبایی پایان ناپذیر چالوس در حال حرکت بودیم.هنوز هم هر وقت به آن فکر می کنم می گویم : وباز هم سفر.وباز هم سفر.وباز هم سفر. .



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها